پاييز

مژگان خليلي
mozhgan_khalili@yahoo.com

پاييز


مژگان خليلي

كوچه باريك است. نه اين سرش ديده مي شود نه آن سر. پيچ مي خورد به راست. مقصدت خانه ايست شش طبقه، سمت راست. نرسيده به پيچ. سر بلند مي كني ومي بيني ايستاده اي جلوخانه. دستت را روي زنگ طبقه دوم فشارمي دهي.در خود به خود باز مي شود ، مي روي بالا. از لاي نيمه ي باز در، پيرمرد را مي بيني نشسته ، فقط نگاهت مي كند.تازه مي فهمي كه چند نفر ديگر اينجا هستند يا آمده اند يا بوده اند.حالاصداي پچ پچ مي آيد.صـداها بلنــدتر مي شود و به يكباره مي شنوي.

” بيدار شدي داداش ؟ بيا سوپ بخور. “

زن لبه‌ي قاشق را با شست مي راند توي دهان پيرمرد. دهانش كمي مي جنبد وغذا از گوشه لبهايش سرازير مي شود. زني ديگراز بالاي سرش دهان پيرمرد را پاك مي كند.

” يه كاري بكن داوود جان. “

”كاري از دست من برنمي‌آد. “

صداي چند پا مي آيد. مي آيند تو. يكي زانو مي زند جلو رختخواب پيرمرد. چشمهايشان تورا نگاه مي كند اما نمي بينند. درميان سوالي كه به زبان نياورده اي مانده اي و فكر مي كني كه برگردي و بازمي بيني كه هنوز توي كوچه اي. پوست صورت پيرمرد لايه لايه دوطرف چانه افتاده. دستهايش آرام آرام بالا پايين مي روند.چفت شان كرده روي شكم برآمده اش. خس خس نفس هايش پيچيده. جنب نمي خورد. مي خواهد انگشت اشاره اش را به طرفت نشانه بگيرد. همه گردن مي كشند و دوروبر را نگاه مي كنند. دختر دست پيرمردرا مي گيرد توي دستهايش. وقتي مي نشينند دور سفره اي دراز مي تواني تشخيص بدهي چهار زن ويك مرد و دوتا بچه و يك دختر جوان دارند غذا مي خورند.. همه جا سياهِ سياه. چند قدم كه بر مي داري دوباره همه جا ابري و گرفته مي شودو مي بيني برگها دارند مي ريزند و هنوز مانده به پيچ كوچه برسي.درختها چسبيده به هم دو طرفت صف كشيده اند. برگهايشان آنقدر مي ريزدكه وقتي باد شديد مي شود يك آن، همه چيز زير بارش مداوم شان دفن مي شود.

” درسهات رو روان كردي عمه؟“

صدا برت مي گرداند به خانه. دختر نشسته كنار زن و با يك دست كف دست ديگرش را مي مالد.

”امتحانهام هفته ي ديگه شروع مي شه به خاطر عمو جان اومدم“.

برگها نيمي زردنيمي سرخ بين زمين وآسمان چرخ زنان. قدم برمي داري ونگاهت به برگي ست كه مي خواهد بلند شود. تقلا مي كند و مي جهد اما نمي تواند. هر خانه كمِ كم يك پنجره دارد. همه درها آهني. بعضي زنگ زده. صداي خرخر سينه ي پيرمرد را مي شنوي. خيره به تو با چشماني پراز رگ، خيس وخون آلود. فكر مي كني شايد بودنت اينجا مانعي ست براي چيزي كه مي خواهي بداني يا شايد هم حضوري كه بدون آن نمي تواني بداني و يادت رفته چه چيز را مي خواستي بداني.

” عموت بيچاره خوشي نكرد از دردِ سروين. يكبارم اخم هاش باز نشد.“

”ديشب توي خواب يونس روديدم. “

صداي نفسهاو خره ي پيرمرد...همه از جا بلندمي شوند. مثل اينكه دارد خفه مي شود يا مي خواهد چيزي بگويد. سرفه هاي كشدار و خلط داري مي كند و چشمهايش دور اتاق مي چرخند.

”دفعه ي پيش كه اومده بودم حالش خيلي بهتر بود حرف مي زد. “

سنگيني. مثل كسي كه تازه سر از روي بالش برداشته و هنوز دارد ادامه خوابش را مي بيند يا خوابيده و توي خواب صداهاي توي بيداري رامي شنود. تاريكي و سكوت آزارت مي دهد حالا باد سرد مي آيد. پشت همه ي شيشه‌ها سياهي‌ست. فكرت يك جا نيست. ذهنت مي گردد دنبال اين آدمها كه مي بيني و نمي داني كيستند؟ فقط مي بيني و مي شنوي. يادت نيست از كجا آمده اي نه اينكه يادت نباشد ، مي داني كه قبلا يك جايي بوده اي اما حس مي كني حالاكه اينجايي قبلا هيچ جا نبوده اي.

”والا چي بگم. خدا عالمه. با اين كه كم سن و سال بود اما خانمي بود برا خودش. “

” والا ما نمي دونيم چرا اينا كه تو مي گي ما نديديم.“

”بس كه زرنگ بود. خودش روخوب نشون مي داد.“

موقع برگشتن به كوچه اين فكر مي گيردت كه برگردي و بماني و بفهمي چه خبر ست ؟ توي برگشتن به خانه هم مي خواهي برگردي كوچه و از آن پيچ بگذري و از سر ديگرش برگردي اما نمي شود. نمي خواهي ، نمي تواني كه بخواهي. حالا اتاق تاريك ست اما در تاريكي بهتر مي بيني. ابتدا حدود اشيا وبعد جزييات را. اين را الان مي‌فهمي. درِ يكي ازاتاق ها بازست. زن نشسته و پايش را مي مالد. دختر كنارش نشسته و موهايش را مي بافد و هر دو به پيرمرد نـگاه مي كنند كه درست روبه روي آنها توي هال نيمه نشسته چشمهايش را بر هم گذاشته وخرخر مي كند. آنها هستند اما تو در تاريكي اتاق تنها هستي. زن چاق وگوشتالود پهن شده روي زمين. چهره اش مي آيد نزديك. موهاي سفيد ونقره اي اش سـياه مي شوند چينِ دور چشمهاش مي خندند.گونه هاش گل مي افتد و صورتش گرد وسفيد توي آبي مواج شكل مي گيرد با خودت مي گويي مي شناسمش. عقب عقب مي روي و محكم مي خوري به پنجره ، هر دونيم خيزمي شوند واز ترس مات نگاه مي كنند به پنجره.زن بلند مي شود وپرده را پس مي زند. خطهاي صورتش در هم مي ريزند و جايش را پيشاني پر از خط و صورت پر از لك و پيس مي گيرد ودور مي شود.

” چيزي نيست. داداش منم خيالاتي كرده . طرفاي صبح بازم مي گفت سروين رو ديدم. از اون موقع تا به حال هم لام تا كام حرف نزده. گفتم تورو ببينه چيزي مي گه اما نگاهت هم نكرد. اصلا نفهميد اومدي.“

مي روي جلو آينه. بخاري ازهيكل ات روي آينه نقش مي بندد وتا مي خواهد شكل بگيرد دختر مي آيد مي ايستد جلو آينه ومحو مي شوي.دختر چيزي را از گوشه ي آينه برمي دارد.

”اين عكس رو تا به حال نديده بودم. “

نقش هايي درهم و بي رنگ جلو نگاهت را مي گيرند. يك دور دور خودت مي چرخي تا شايد بفهمي كجا هستي يا كجا بوده اي و نمي داني چه جوربايد بايستي ؟سرت پر ازحرف مي شود.. نامفهوم وتو خالي.

” مي بيني اون موقع هم ما همه با هم زندگي مي كرديم. توي همين خونه. هنوز داداش نكوبيده بودش. هر كدوم يه اتاق داشتيم.اين باباته اون موقع هنوز مدرسه مي رفت. ببين تو عكس حوض معلومه ،خيلي بزرگ بود. يادش بخير. آقا جان عصرها هندونه مي ا نداخت توي حوض. اين در سبزِ چوبي رومي بيني يه گوشه ش افتاده ؟ اتاق سروين بود. اينم درخت آلبالوي كنار حوضه. اونقدر بار مي دادكه نگو. سروين خيلي دوسِش داشت. پرِ پر مي شد از آلبالو. قرمزِ قرمز. اينجارو كه مي ساختن داداش داد بريدنش. درختهاي ديگه هم بود اينجا تو عكس نيست. درخت خرمالويي كه الان توي حياطه اون موقع يه نهال كوچيك بود. اين كه چارقدگل گلي سرشه خانم جانه.اون يكي عينكم رو ازجلو آينه بده عمه با اين خوب نمي بينم. قربون ِدستت. آي...اينم كه كلاه مشكي سرشه آقا جانه. اين منم تكيه دادم به شونه ي آقا جان. اينم حبيب آقا ست خدا رحمتش كنه شوهر بدي نبود برام. ايستاده پيش يونس. يه ذره بچه بوداومدخونه ما. پدرش به گردن آقاجون حق داشت.توحجره پيش داداش كار مي كرد درس هم مي خوند. اينام احمد و اميرن آي چند وقته نه نامه دادن نه تلفن زدن گفته بودم دايي شون مريضه . اين دوتا هم كه عمه هان اين ناهيده با شوهرش درست يه سال بعدِ اين عكس تصادف كرد. اينم عمه زهره هنوز شوهر نكرده بود. “

با دو دست تكيه مي دهي به ديوار و به عكس نگاه مي كني. صداي جيغ ، نه فرياد تيز زخم خورده. صداي ريزش ظرفها و رمبيدن قابلمه هاي روي هم چيده شده... چشمهايي كه ازدوراز توي عكس نگاهت مي كنند.بوي گس علف ها ي تازه مي پيچد همه جا. صداي طوفان. رعد و صدا هاي درهم. عكس بزرگ و بزرگ مي شود.جان مي گيرد و صداها مي آيند بيرون يا توكشيده مي شوي توي آن. با چشمهاي بسته مي بيني از درون آبي گرم و سيال. زن ايستاده كنار باغچه. پيش بته هاي جارو، گلهاي لاله عباسي و تاج خروس. بسته اي به اين عكس به اين آدمها. اما نمي دانـي چه طور؟ يادت مي آيدكه آمده اي اين را بداني.

”چي بگم مي گفتن...آخه مي دوني سروين زن سومِ داداش بود. زن اولش سر يه سال سل گرفت و مرد. دومي هم پنج سال بود. بچه دار نشد اونقدر گفتن تا داداش طلاقش داد. سروين دختر يكي از دوستهاي قديميِ آقا جان بود. درس خونده وبا كمالات. وقتي عروس آوردنش صورتش خيس بود از اشك. خيلي شيرين بود. از عموت هفده هيجده سالي كوچكتر بود. سه سال بود عروس بود اما خبري از بچه نبود. “

نديده بودي دارد باران مي بارد. صداي ضربه هاش پيچيده. روي درها و شيشه ها شيار انداخته . حالا قدم برمي داري ويك دسته گنجشك را از روي زمين پرواز مي دهي. بوي باغ مي آيد و درخت و سبزي.مرد كنار در آشپزخانه ايستاده. بادو چشم كشيده ي نمدار.قابلمه ها مي ريزندكف آشپزخانه. باران مي بارد. تو بسته اي به آن زن. حالا به ياد مي آوري؟ چنگ انداخته اي به جايي گرم ونمور از وجودش. شيشه مي لرزد و همه چيز از پس آن محومي شود زن دارد از كنار پنجره مرد را نگاه مي كند مرد دارد با كف دست بخار شيشه را پاك مي كند. نور قرمز تو ي اتاق، دلت را مي لرزاند و بالا پايين مي شوي. زن غمگين است شايد توي دل آرزو مي كند كاش مرد آن روز صبح از جلو آشپزخانه نگذشته بود. مي بيني شان. همديگر را نگاه مي كنند. رو به هم مات و خيره. آواهاي عجيبي توي گوشهايت پيچيده.تو اين آوا را مي شناسي مثل انعكاس صداي انسانهاي بدوي ست توي جنگلهاي دور... مي ترسي و مي تپي و خودت را گوشه اي جمع مي كني. مرد هم انگار ترسيده. حس مي كني گرميِ نشناخته اي دارد قعرقلبت را مي شكافد و بالا مي آيد. بي قرار مي غلتي. زن خم شده و قابلمه ها را دوباره روي هم مي چيند. زير لب زمزمه مي كند:

” انگارسالها با هم بوديم. چه قدر آشناست. “

مرد تندو تند مي رود. كتاب به بغل، يك بار هم بر مي گردد عقب.

”آي... چي بگم عمه. قد بلند بود. سر به زير و خوش برو رو خيلي توچشم مي اومد. خدا رحمتش كنه، جوانمرگ شد. جاي برادرم باشه چشمهاش مثل خورشيد مي درخشيد. خيلي وقت بود كه زهره و خانم جان چوانداخته بودند سروين واين پسر نگاهشون رو از هم مي دزدن اما به گوش عموت نرسيده بود يعني جرا ت نمي كردن. دلشون مي خواست يونس از زهره خواستگاري كنه. زهره خيلي خودش رو به آب وآتيش مي زد. اما يونس سا كت مي اومد و مي رفت و محل اش نمي ذاشت تا اينكه گفتن زن دوم داداش تارفته شوهر ، بچه دار شده. شايعه ها پيچيد كه داداش بچه ش نميشه و خانم جان بنا كرد به بهتان زدن به سروين بيچاره و گفت چند بار صبح اومده وضو بگيره ديده سروين و يونس دارن ازپنجره به هم نگاه مي كنن خانم جان مي گفت وآباجي خانم همه جا پخش مي كرد. دهنش چفت و بست نداشت توي خونه ها كار مي كرد. سروين پا به ماه بود هيچ كس توي خونه جز من باهاش حرف نمي زد همه رفته بوديم عروسي دختر خاله ماهتاب گرگان. به جززهره و خانم جان بعدازسه روزبرگشتيم وديديم سروين و بچه سرزا رفتن داشتن خاكشون مي كردن.“

همه را مي شنوي و مي لرزي. باران برگها را نم زده. كوچه پراز حرف وقدم شده. توهم راه مي روي. باد سبكي مي راندت جلو. حالاصداي گرپ گرپ پاها با نفست يكي مي شود. خطوط صورتهايي كه ديده اي ومي بيني توي هم مي روند.چـهره هايي كه هميــشه از توي آب ديدي شان. طوري راه مي روي كه انگار يك چنگك از بالا تورا در مشتش گرفته وهر لحظه مي خواهد بلندت كند. حالا بايد بتواني درك كني قبل از اينكه ايستادن ياد بگيري پرت شده اي توي خواب هاي اين وآن. از جايي كه آويزانش بودي كنده شده اي و همانطور رشد كرده اي. باز به خانه فكر مي كني. تندتر قدم برمي داري. شش طبقه، نرسيده به پيچ. از پشت در صدا مي آيد. روي پله ها ايستاده اي. چند نفر را مي بيني كه پله پله فرو مي روند وديگر ديده نمي شوند.درباز ست و پيرمرد همانطورخشك خرخرمي كند. چشمهايش را تا نيمه باز مي كند و نگاهت مي كند.دوباره پلك ها روي هم مي افتند. دستش را توي هوا تكان مي دهد خفيف ونا محسوس.پله ها را پايين مي روي يا پله ها پايين مي روند.مي بيني توي اتاقي هستي كه بازهمه هستند يا بوده اند از اول. زنـي با شانه مي كوبد به در و با سبد ميوه وارد اتاق مي شود.سبزيِ نگاهش آشناست. صداي در، گوشهايت را باز مي كند به صدا ها.
مي خواهي چيزي بپرسي اما لال مانده اي. هر چه تقلا مي كني جز رعشه اي كه به جانت مي افتد ثمري ندارد.يادت مي آيد براي چه آمده اي. آمده اي بپرسي ”كه هستي؟“ و”چرا روي سنگي كه مال توست هيچ اسمي نخراشيده اند؟“ حالا يادت مي آيد همه ي ز ندگيِ خواب آلودت را در چه آرزوي بيهوده اي گذارنده اي. ..اينكه روزي كلمه اي بشوي ، روي سنگ كوچك سيماني اي كه علف هاي خودرو، از گوشه كنارش سرگردان بيرون آمده اند. آرزو كرده اي بند يك لحظه فكرو يك حرف در پستوي ذهن اين وآن نباشي. آمده اي بداني چرا نمي تواني بميري و به چه گناهي قبل از آنكه سرنوشت ات به آخر برسد مرده اي؟ هميشه انگاركسي دارددردرونت مي تپد وشكل مي گيرد يا تودردرون كسي مي تپي و شكل مي گيري و حالا تپش فقط يك صدا مي شود و صدا مي كند مثل هوهوي باد. توخواب بوده اي ،از آن خوابهاكه هميشه اتقاق مي افتد از آنها كه تا وقتي هست، هست و خوفناك. اما وقتي تمام شد ديگــر تمام مي شود.

”...خانم جان مي گفت زبون سروين چسبيده بوده به سق اش. نتونسته اشهدش رو بگه.“

” با چشماي خودم ديدم داداش يونس رو از انباري كشيد بيرون و انداختش زير لگد پيراهنش هم از پشت جر خورده بود.سروين ايستاده بود گوشه ي حياط، نه راه پس داشت نه پيش. “ دوباره مي بيني شان هر دو خيره به هم توي حياط. ايستاده اند كنارباغچه. زن گلهاي ريزريزِ رنگارنگ رااز روي علفها مي چيند. به ياد مي آوري گلهاي درشت روي پيراهن زن را كه روي بند تاب مي خورد. زن با دست مهارش مي كند. مرد نگاهش مي كند و تو از حسي نرم وجودت مالش مي رود و بي تاب مي شوي براي آمدن به جايي كه نور زياد روزش چشمهات را آزار مي دهد.

”چرادروغ مي گي زهره ؟ تا ما به خودمون بيايم تو قضيه رورفع و رجوع كرده بودي آباجي خانم خودش براي من تعريف كرد مي گفت توي تاريكي ديده كه يكي دزدكي داره مي ره انباري. رفته جلدي به داداش خبر داده داداش هم اومده يونس روكشيده بيرون و گفته تو كه از اين خونه رفتي حالا اينجا چيكار مي كني و بيخ گلوش روچسبيده. پيراهنش هم حين كتك خوردن جر خورده. بعدم ديده تو از انباري اومدي بيرون. “

”توحرفهاي آباجي خانم روكه هميشه ليچار مي بافت. باور مي كني و حرف من رو قبول نداري ؟ من رفتم توي انباري ببينم كي اونجاست نگو سروين سرفرصت پريده بيرون.“

زن با ناله هاي خفه زير لحاف ،گويي به اتاق روبه رو مي انديشد وزير فشار بغض فروخورده اش داردمي تركد، توهم نمي داني چرا با او اشك مي ريزي واشكها توي آب دوروبرت محومي شود. زن دستش را مي گذارد روي شكم ، ياد آن دست گرم ،حالاهم رخوتي آشنا و فراموش شده را در وجود يخ زده ات زنده مي كند.هنوز هم حس مي كني درد تشنج آورقلب زن را كه تو را در خود مي پيچانَد در بستر مردي كه تو صداي نفس هاي بلندش را مي شنوي و مي بيني اش كه با دهان نيمه باز به پهلوخوابيده.

”چي بگم والا. پس چرا مي گفتن تو يونس كشوندي اونجا ؟ “

” وقتي تو اين رو بگي ديگه از غريبه. ..“

” ول كنيد بابا ارزش نداره. بختش خشك بوده داوود راست مي گه حرف اين و اون زندگي داداش روداده به باد و گرنه چيزي نبوده ازسروين هم خيلي تعريف مي كنه مي گه زن بي زباني بوده بيچاره. “

” داوود چه عقلش مي رسيد يه ذره بچه بود تازه از بچگي هم چشمش به دهن نسرين و آقا حبيب بود ببينه اونا چه ميگن. نسرين هم كه حالام هيچي رو قبول نمي كنه. “

توي كوچه صداي باد پيچيده. باز هم خالي شده از همه چيز و فقط برگها هستندكه مي ريزند و يا آويزان اند از بودني كه با يك باد به هم مي ريزد. صداي فرياد مي پيچد توي گوشهايت، فرياد دلخراش يك زن. فرباد زايش يا مردن يا شكستن يا ريختن قابلمه ها كف آشپزخانه. پسر شبها مي زند توي كوچه. زن از پنجره ي پشت راهرو نگاهش مي كندو توهم با اضطرابش دور خود مي چرخي. باد توي تنگي و باريكي ِكوچه گير افتاده و هي زوزه مي كشد.زن به اتاقك دنج آن سوي حياط نگاه مي كند. انگار در نرميِ خيالي ممنوع مي سوزد. توي تاريكي مي غلتد. دست مي كشد پشت گردنش، شايدگرمي و نمِ نفسي تب آلودرا روي گردنش حس مي كند. به پهلو مي خوابد.گويي سرانگشـتاني خيالي را تجسم مي كند كه درزماني بسـياردورروي مهـره هاي پشتش لغزيده اند.همه ي وجودت مي تپد از حسي كه در حسرت لذتي گرم زير لرزه ست. مي لرزي و ضربان زندگي در رگهاي شيشه اي و آبي ات آهنگ تندتري مي گيرد.

” آباجي خانم هم از وقتي داداش جوابش كرده بود اين ورو اون ور مي گفت عروس بيچاره رو به كشتن دادن سروين رو جلوي چشم همه مظلوم كرده بود. يك بار خودم رو تو خيابون ديد و هر چي خواست پيش مردم بارم كرد مي گفت شما بايد يك آپارتي گيرتون مي اومد كه خشتكتون رو بكشه سرتون . “

بوي خون ،توي فريادي زخم آلود. صداي خراشيدن هوا با جيغ هاي گلوي كودكي رها بين زمين و آسمان. همه را به يادمي آوري. باد خاك را از كف كوچه بلند مي كند و قطره هاي باران روي نوك برگهاي خشكيده مي لرزند.تو هنوز هـستي و نمي داني كه هستي ؟ برگها مي ريزند. هن و هن پنهاني درختها را مي شنوي و همه حرفها و صدا هايي را كه شنيده اي ، بازمي شنوي.

”تقصيرخانم جان هم بود خدا رحمتش كنه اون هي به آباجي خانم مي گفت اين دختره سرپسرم رو به طاق كوبيده.“

”اما خانم جان وقتي خـيلي ناخوش شده بود حرفش رو برگردونده بود مي گفت شايدپسره اومده بوده از انبـاري چيزي برداره ونمي خواسته كسي بدونه مي گفت بچه هم كه دنيا اومد زنده بود. آخر عمري هي تورو فحش مي داد زهره... “

” اون كه عادتش بود. خدايا توبه. به من چه دخلي داشت.همه مون مثل حناي سرناخن هستيم. من كه دروغ ندارم فكرشب اول قبرمو مي كنم.“

توي تاريكي و تنهايي ات هميشه وحشت كرده اي از حس خواستن. از درد بودني كه در درونت رسوب كرده و وحشيانه سركوب شده. اما حالا بايد فهميده باشي كه پوسيده و ديگر بخت شكفتن نخواهد داشت.

” آره فقط من و خانم جان خونه بوديم . سروين دردهاش شروع شده بود و هوار مي كشيد. داداش انداخته بودش توي انباري و نمي ذاشت كمكش كنيم. تا خانم جان ترسيد و به التماس افتاد. وقتي قابله اومد دير شده بود بچه روديدم يه لكه بزرگ به اندازه كف دست وسط پيشانيش بود.سياه بود به قرمزي مي زد پلك هاش كيپِ كيپ روي هم افتاده بود و ورم كرده بود. “

مي خواهي بپرسي پسر بود يادختر اماچنان رعشه اي به جانت مي افتدكه يك آن برمي گردي به جايي كه تا به حال بوده اي. صداي عوعوي سگها را مي شنوي به آن زن و مرد فكر مي كني و به آن خواهش گرم در تنت و با خود بي اختيار مي گويي اگر دو روح سرگردان بخواهند در هم بياويزند چه بايد بكنند ؟و تازه از خود مي پرسي چرا اين برگها باهم نمي ريزند ؟

”يادم مي آد وقتي ما رسيديم داشتن مي شستنشون. لبهاي سروين داغمه بسته بود. تنش كبود ِكبود. چه آسمون قرمبه اي هم بود چه مي دونم شايدم همه چيز چل وچول بوده كه انداخته بودن.امامن يونس رو ديدم.خودش رو يه گوشه قايم كرده بود وزار زاراشك مي ريخت.“ ”بهتر كه مردن راحت شدن. ما كه زنده مونديم چيكاركرديم؟ يه عمر هزار داغ ننگ و انگ مي چسبوندن بهشون راست نمي گم ؟ والا...“

صداي جيغي بلند همه جا را تكان مي دهد. مي بيني كه سيب هاي توي ظرف مي ريزند روي زمين و مي غلتند. همه مي دوند و تو در چرخش ديوانه وار سيب ها به دور خود سرگيــجه مي گيري و نمي داني چرا با آنكه وزنه اي سنگين از اعماق ، از زير پاهايت مي كشدت پايين اما هنوز ايستا ده اي.
” مرده. .. داداش مرده. .. اي خدا. ..“

صداي پاها مي پيچد توي پله ها و تنت با هر بالا و پايين رفتن كشيده مي شود و خيلي زود مي بيني كه بالاي سر پيرمرد ايستاده اي. چشمهايش باز مانده رو به سقف و تودرمردمك هاي خشك شده اش دراندازه هاي كوچك ومينياتوري تكه تكه هاي چهره ي زني را مي بيني كه دارد شكل مي گيرد با موهاي پريشان و لحظه اي بعدتبديل مي شود به چهره مردي. سربلند مي كني و هيجان زده همه جا را نگاه مي كني. مي بيني اش كه مثل سايه اي پشت در آب مي شود. دنبالش مي دوي. داردمي رود به سمت آن طرف پيـچ. مي رود و از تو دور مي شود. اما هي مي ايستد و نگاهت مي كند.آن قدر برگ مي بارد كه هي گم وپيدا مي شود. خرمن مو هايش توي باد پريشان مي شو ند و تو به او نمي رسي. به يكباره مي ايستي. صداي باد مي پيچد توي گوشهايت. كف كوچه ، گودالي كوچك پرازآب و برگ شده. يك لحظه برگها كنار مي روند. از روشنايي آسمان ،روي آب برق مي افتد و تو يك آن خودت را مي بيني.

بزرگ شده اي به هيبت همه ي آدمها اما دولا با چشمهاي بسته و لكه اي گرد بين دو ابرو و موهايي آويزان تا پيش پاها. صداي دلگير و خفه بياباني برهوت توي سرت تير مي كشد. مردي دست بچه اي راگرفته و مي گذرد.زني زنبيل به دست مي رود و تومي خواهي خودت را به آن زن برساني كه حالا در هيات مردي دارد راه مي رود و هنوز گاهي شانه هاش را مي تواني ببيني از پشت ريزش برگها. ضربه هاي پايش را مي شنوي صداي تازه ايست. سايه ها روي ديوارها مي لغزند. زير پاها حركت مي كنند و تغيير چهره مي دهند اما توبه آن شبح نگاه مي كني كه پناه دو جانست پيدا و ناپيدامي شود و دعوت ات مي كند كه دنبالش بروي و حالاديگر بايد بداني تو هماني كه هستي. نافت را توي هميـن كوچه بريده اند.يكي از روزهاي پاييز. حالامي داني همه چهره ها تصويري بودند از خوابي هذيان آلود و با خود فكرمي كني شايداين همان لحظه ايست كه انتظارش را مي كشيدي. به زور از جا مي كني مي خواهي به زن زنبيل به دست بگويي كنار برود تا بگذري اما صدايت مثل طوفان مي پيچد توي كوچه.رگه رگه و خفه.مثل آدمي كه كرمها گلويش را جويده باشند. خودت از خودت مي ترسي. راه برايت باز مي شود.با شن و خاك توي باد بلند مي شوي و پاشيده مي شوي توي صورت مردم. با دست جلو نگاهشان را مي گيرند و توانگار از ابتدا پخش بوده اي مثل خاك كف كوچه، سبك و رها، كوبيده مي‌شوي به شيشه ها و درها ودرختها و صورتها...

مرداد 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30156< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي